سید سامیار جیگرطلاسید سامیار جیگرطلا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

وقتی اومدی بااومدنت دنیا برام یه رنگ دیگه شد

امروز بهت حسابی خوش گذشت

خیلی خوشحالم چون امروز خیلی بهت خوش گذشت چون علی و زهرا اومدن خونمون مهمونی و با تو کلی بازی کردن وبهتون خیلی خوش گذشترفتید پارکینگ حسابی توپ  بازیو شیطنت کردید مخصوصا تو که خیلی بلایی عیب نداره مهم شاد بودن تو برام از همه چیز باارزش تره تو علیو زهرارو خیلی دوست داری منم خیلی دوستشون دارم ودوست دارم همیشه تو همه مراحل زندگشیون شادو موفق باشن وتو رتبه های بالاتر ببینمشن انشاءالله   ...
27 خرداد 1391

دوران خوش کودکی

  تو شش ماهگی کاملا غلت میزدی ورفتی تو ماه هفتم یواش یواش داشتی سعی میکردی که خودتو هل بدی جلو وچهاردست وپا بری وموفقم شدی خیلی این حرکاتت خوشگل بود وااااای وقتی به چهاردست وپا رفتن افتادی دیگه حریفت نبودیم دست میگرفتی به همه چیزو میکشیدی یا میانداختی تو سر خودت کم کم دست میگرفتی به میزو مبل و می ایستادی ایستادنو که یه هفته تمرین کردی با کمک مبل و میز راه رفتنو تمرین میکردی وبدون کمک ولو میشدی چقدر تا راه بیافتی با سرو صورت نقش زمین میشدی که تو اونجور مواقع انگاری خودمون افتادیم خیلی وحشت میکردیم تا اینکه بعد از چهار ماه تلاش و جهار دستو پا رفتن قدمهاتو برداشتی وتو ١١ ماهگی راه افتادی که راه افتادن همانا و فضولی کردنای تو هم همانا ال...
23 خرداد 1391

اولین بار که تو وجودم حست کردم

اولین بار که فهمیدم باردارم دقیقا روز تولدم بود ٤/١٢/١٣٨٨ واون لحظه اولین بار بود که واقعا تو وجودم با تمام احساس حست کردم و از خدای بزرگ خواستم که این حس زیبا هیچوقت ازم نگیره وبه زندگیم رنگ تازه ای دادی خیلی دوست دارم واز خدای خوبم سپاسگذارم ببخشید من برات یه سال دیر تر وبلاگ ساختم ولی امیدوارم که این هدیه کوچولو از خاطرات مامانو قبول کنی  منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم منتظر لحظه ی مقدسی  هستم که تو را در آغوش بگیرم واز سر شوق بوسه ای جانانه به تو نثار کنم واز عشق تو واز داشتن تو اشک شوق بریزم   ...
23 خرداد 1391

بهونه زندگیم

وای خیلی عذاب وجدان دارم خیلی ناراحتم یه چند وقتیه که خیلی اعصابم خرده تحمل بازیهای کودکانه تورو ندارم ،تو که عزیزترین وبهترین کس برام تو این دنیا هستی ،من باهات بد اخلاقی کردم وتورو از خودم رنجوندم جدیدا خیلی ناراحتم خیلی غمگینم فکر کنم بخاطر دوری از خانواده باشه و تنهایی که از صبح تا شب با منو توست تو دوست داری من تو رو بقول خودت ددر ببرم توپا بازی کنی ولی مامان بی حوصله ات یه موقع میبره یه موقع ها نه بذار همرو بندازم تقصیر تنهاییبابایی هم صبحهای زود که ما خوابیم میره سرکار شبا دیر میاد خونه خسته و کوفته تو از سرو کولش بالا میری ودوست داری سه تایی با هم توپ بازی کنیم کوچولوی نازم تو با اون بازیهاو شکلکهای کودکانه ات...
23 خرداد 1391

سرماخوردگیت تو سال جدید

دیروز به اتفاق مامانی زهرا ومامانای نی نی سایتی رفتیم پارک آبو آتش اونجا یه فواره هایی بود که بچه ها میرفتن وسطش آب بازی میکردن تو هم که عاشق آب پریدی وسط فواره ها موش آب کشیده شدی منم که دنبالت دویدم خودمم خیس خالی شدم ولی حسابی بهت خوش گدشت فردا شم جفتمون سرما خوردیمو رفتیم دکتر کلی شربتو دارو بهمون داد از سمت راست سروش که موش آب کشیده شده بعدش خودت که دستت تو دستمه تا دوباره نپری تو آبا  بعد نیکا که نازمدته وخیلی خانم بود و اصلا از جاش تکون نخورد و بارین فندقی که اونم آتیشپاره ایه برا خودش   ...
20 خرداد 1391
1